آیا خاطرات ادمونتون خاطرات کلگری می شود؟
سال نهنگ سال خوبیه! پیش بینی هام درست درومد و خداروشکری هم خدا برام ساخت. ماجرا از این قراره که من از اکتبر به طور فعالانه دنبال کار می گشتم. هرچند درسم تموم نشده بود اما ولع پول و حرص مال دنیا و علاقه شدیدم به آلوده شدن به مادیات وسوسم می کرد که کار پیدا کنم (خواننده فهیم در جریان است که این خط به علت نشر اکاذیب می تواند منجر به بسته شدن وبلاگم گردد!!). ماجرا از این قرار بود که من به هر دری می زدم برای پیدا کردن کار، در بسته بود و همه می گفتن شرمنده! کارت به درد ما نمی خوره و خیلی زیادی دیگه سوادت زیاده و از این ایرادا. از معایب کار پیدا کردن همین افت شدید روحیه است به حدی که می گی بابا آخه این چه وضعیه. این همه درس بخون دیگه هیچی به هیچی؟
اما خوب پر واضح بود برام که من آدم دقیقه 90 هستم. یعنی حتی به سرعت باد هم بدوم تا دقیقه 95 نشه و داور سوت رو به دهانش نذاره خبری نمی شه که نمی شه! چند وقت پیش رفته بودم یه جایی رزومه داده بودم و یه مصاحبه تلفنی هم باهاشون داشتم. مدت زیادی گذشت و من یه ایمیلی زدم که آقا چی شد. یه روز وی پی نبود یه روز این نبود یه روز اون نبود تا اینکه بالاخره یه شب یه ایمیلی برای من اومد که نوشته بود آقا تست روانشناسی! حالا چند تا؟ نزدیک به 500-600 تا تست! که تو اینجور بشه چی کار می کنی و از این سوالا. انگار برای اف بی آی می خواستن مفتش استخدام کنن! خلاصه منم که یه جورایی لجم گرفته بود همه رو 2 روزه زدم و دادم رفت. بازم خبری نشد و هی ایمیل و هی بی خبری تا اینکه یه روز بهم ایمیل زدن که آقا وی پی هامون ادمونتون هستن و می خوای یه قرار قهوه بذاری یه گپ و گفتی بکنین با هم؟ منم پر رو گفتم نه! من دارم میام کلگری! بهم گفت خب پس یه قراری بذاریم که هم دیگه رو ببینیم چون ماشین نداری هر جا خواستی بگو بیایم ببینیمت! منم که عین شرلوک هلمز به همه چیز مشکوک بودم، پیش خودم گفتم اینا حتما یه ریگی به کفششون هست که نمی خوان من بیام شرکتشون رو ببینم!!!! برای همین گفتم نخیر!! بنده میام آفیس شما! اون بنده خدا هم گفت باشه. خلاصه رفتم اونجا و انگار نماینده انجمن بین المللی مکانیک سنگ اومده! با هزار فیس و افاده نشستم و کیفی باز کردم و کتی آویزون کردم و داد سخن دادم که من اینم و من اونم و فلان. اینجا دوستان مصاحبه کننده یه کم جا خردن که اوه اوه خود آقای ترزاقی اومده (ترزاقی یکی از بزرگان علم مکانیک خاک در 1950-60 بوده). خلاصه گفت بهم که ما دو تا پروژه داریم یکیش اینه یکیش اونه! راستش من اصلا یادم نمونده چی گفت! برای همین وقتی داشتم جواب می دادم که کدوم رو می خوام هی می گفتم «اولی» و «دومی» زورکی جلو خندم رو گرفته بودم با این حرف زدنم! اما خوب خودم رو از تک و تا نمی نداختم. عصر اون روز این خانم مصاحبه و مکاتبه کننده بهم ایمیل زد که فردا حوالی ظهر هستی بیای یه گپی با وی پی شرکت بزنی؟
منم عین بچه پروها گفتم نه من جلسم امروز بوده و فردا دارم میرم ادمونتون. دو دقیقه بعد بهم ایمیل زد خوب 8:30 صبح میتونی بیای؟ منم دیدم خیلی اصرار می کنه و دیگه زشته و موندم تو رودربایستی و دل طرف نشکنه (واه واه واه) گفتم باشه میام منم دوست دارم وی پی شرکت رو ببینم! خلاصه خروس خون کله پاچه رو نزده رفتیم ناشتا شرکت که ببینیم وی پی کیه.
وی پی شرکت یک آدم قد بلند با صورت گرد و کله کاملا تراشیده اما چهره دوست داشتنی بود که از قضا پسر صاحاب شرکت هم می شد. یه یک ساعتی هم باهاش گپ زدیم. بهم گفت تا حالا با جایی هم اینترویوو داشتی منم هر چی اسم بلد بودم گفتم و گفتم یه چندتا هم ماه بعد دارم! حتم دارم یارو تو دلش گفته این رماله!؟ ازکجا می دونه ماه بعد با کی مصاحبه داره؟
خلاصه تا خواستم برم بهم گفت ما سریع یه جلسه میذاریم و خبرت می کنیم. به کسی فعلا جواب نده تا پیشنهاد ما رو بشنوی. منم که با دمم گردو می شکستم پررو گفتم از پیشنهادتون استقبال می کنم.
خلاصه این شد که شرکت مذکور دست ما رو به همکاری فشرد و از اول می ما هم رهسپار دیار باقی می شویم تا شاید رستگار شده و عبرت آیندگان گردیم!
اما حالا خر بیار و باقالی بار کن و بگرد و خونه پیدا کن کلگری که هیچی ازش نمی دونم و بند و بساط رو انتقال بده اون ور!
اما مناجات شبانه حاوی نکات آموزنده ای است:
خدایا شکرت. مثل همیشه کاری کردی که بازهم شرمندت بشم. همیشه وقتی در اوج ناامیدی قرار می گیرم گذشته ای که داشتم، چیزهایی که ازت دیدم همه و همه بهم امید دادن. هر وقت تو این مدت به خودم غر می زدم که اه بازم نشد چرا آخه انقدر طول می کشه، گفتم آخرین دقیقه همیشه خودت بهم بهترین ها رو هدیه می دی. بی مزد… بی منت. ممنونم به خاطر همه چیز و همیشه نگران یک چیز. اینکه بتونم قدر چیزهایی که بهم میدی، قدر موقعیت هایی که در اون قرارم می دی و توانایی شکر نعمت هات رو داشته باشم. خدایا شکرت